۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

مُهر خاموشی بر لب باید زد...

مُهر خاموشی بر لب باید زد...
چشم‎ها را بگویید تا دیگر نبینند و گوشها را تا دیگر نشنوند و زبانها که دیگر سخن نگویند و دستها که دیگر ننویسند؛ معامله نکنند؛ کار نکنند؛ درس نخوانند؛ دور هم جمع نشوند؛ جواب ندهند؛ سؤال نکنند؛ تظلّم ننمایند؛ نزد مسلمانان، چه بیگانه و چه آشنا نروند؛ اگر به زندان افتادند کسی را به وکالت نگیرند. این است آنچه که جمهوری اسلامی ایران از بهائیان انتظار دارد که اگر جز این عمل کنی بر تو همان رَوَد که بر دیگران رفت.
نمی‎دانم از چه خوف دارند اینان که از هر بهائی، چه کودک دبستانی باشد، چه پیرمرد یزدی، چه کشاورز بیرجندی باشد و چه بازرگان طهرانی هراس دارند و این خوف خویش را به هر گونه‌ای که باشد بارز می‎سازند. گاه به حبل تهمت و افترا متوسّل می‎شوند و گاه به ریسمان اخراج اطفال و نوجوانان معصوم از مدارس چنگ می‎زنند؛ گاه بخشنامه صادر می‎کنند که کسی با اینان داد و ستد ننماید؛ گاه به زندان می‌اندازند و پروندهء قطور درست می‌کنند و هر وکیلی را که به خود جرأت دهد وکالت اینان به عهده گیرد آنچنان مرعوبش سازند که از هر چه وکالت دست بشوید و چون بدو روی آوری روی در هم کشد و از خوف جواب درستی هم به تو ندهد.
روزنامه‌ها آکنده از تهمتند و افترا؛ امّا اگر جواب گویی درجش نکنند و خود را چون تنها به قاضی رفتگان راضی می‌یابند؛ مجلّات شمارهء ویژه انتشار دهند و در این وهم و تصوّرند که کلامشان فصل‌الخطاب بود و گفتارشان برهان بلاجواب. صدا و سیمایشان از خودباورانی را دعوت کند که تصوّر نمایند پژوهشگری پربارند و محقّقی قهّار و چون سؤالی نمایی جوابی ندهند و طفره همی روند امّا سخنان بی‌پایه و اساس آنچنان گویند که هر شنونده‌ای تصوّر حقیقت نماید و تخیّل واقعیت نماید. جوانان بهائی را به جبر جمع کنند که به خیال خویش ارشاد نمایند و آنگاه نگون‌بخت زنی را که سخت بی‎دفاع می‌نماید وادار می‌کنند در جمعشان حضور یابد و آنگونه که آموزشش داده‌اند اراجیف بر زبان رانَد و سیل تهمت و افترا بباراند و چون پرسشی از او مطرح کنند سخت برآشوبد و معترض شود که بر او تهمت روا داشته‌اند.
هیچیک از اینها را نباید شنید که اگر شنیدی خطایی بس عظیم مرتکب شدی که باید تاوان دهی. باید همانند مردگانی باشی که در ژرفنای گور خوابیده‌اند و چون خوابگاه ابدی‎شان را زیر و رو کنند دم نزنند و هیچ سخن نگویند و ستم رفته بر آنها و درختان را نبینند و از دیوارهای ویران شده نیز لاجرم هیچ قصّه‌ای بازگو نکنند.
در جمهوری اسلامی ایران اگر به تو تهمت زنند و تو جواب دهی از مدرسه اخراجت کنند که دیگران را به کیش خود فرا خوانده‌ای؛ اگر دروغها بر زبان رانند و چون فاتح میدان نبرد فخر و مباهات فروشند که کودکی را اشک بر چشم نشانده‌اند، اگر همان کودک برخیزد و معلّم را جواب بگوید، باید سختی دست معلّم را بر گونهء لطیف خویش احساس کند و بر خود این درد و رنج را هموار سازد که معلّم طاقت جواب ندارد و تحمّل خفّت در مقابل شاگردان را بر خود هموار کردن نتواند و شماتت ناظم بشنود و نگاه اخم‌آلودهء مدیر را که اینان جمع شده‌اند تا به مهر و ملاطفت الفبای محبّت آموزند و بر دانش کودکان بیفزایند.
نوجوان کاشانی را بخوانند و حکم اخراجش به دست دهند که چرا در رفع شبهات کوشیدی و از چه روی اینهمه که ما با ترّهات خود بافتیم با بیان حقیقتی پنبه کردی و عاقبت چون خود را در تنگنا می‎یابند حوالت به بزرگتر خویش دهند و راهی شهری دیگر کنند که اگر جوابی خواهی به دیار دیگر برو؛ امّا بدان که دیگر از تحصیل خبری نیست و درس خواندنت میسّر نه و این است آنچه که اینان بدان مباهات نمایند.
پنداشتم که اگر آنهمه ستم را که بر ما در این دیار روا می‎شود برای کسی در آن سوی جهان باز گویم هرگزش باور نیاید که در چنین سرزمینی زیستن و دم نزدن میسّر باشد و اگر قرنی بر این ماجرا بگذرد و آیندگان داستان این روزگار ما را بخوانند هرگز باور نکنند که چنان مردمانی بودند که چنین ستمگری می‌کردند و چنین انسان‌هایی نیز بودند که چنان بردباری از خویش نشان می‌دادند.
اینک درد و رنج دلم را انباشته نه از آن جهت که بر ما ستمکاری می‌کنند یا هر محرومیتی بر ما روا می‌دارند یا ما را از سخن گفتن باز می‌دارند یا از نوشتن منع می‌کنند، که اینهمه را با دل و جان پذیرفته‌ایم و بادهء محبّت یار نوشیده‌ایم و در ره او هر درد و رنجی را مشتاقانه پذیرا شویم. بلکه رنجم از آن است که نمی‌فهمند و چنین می‌کنند؛ شاید هم می‎فهمند امّا چون از هر جوابی به سؤالات انباشته شده عاجزند به سلاح ناتوانانان پناه می‌برند و دست به ظلم و ستم می‎آلایند؛ یادم می‌آید آن زمانی که مسیح را بر صلیب خواستند بزنند، نگاهی به ستمگران انداخته فرمود، "ای پدر اینها را بیامرز زیرا که نمی‌دانند چه می‌کنند" (انجیل لوقا، باب 23، آیهء 34).
حال، ای کسانی که در دیار دیگر ساکنید و اینگونه کردار را باور نتوانید کرد، روی من با شماست؛ آیا زبان از سخن گفتن باید فرو بست یا دیده را از دیدن باید باز داشت یا گوش را از شنیدن باید منع نمود یا دست را از نوشتن باید نهی کرد؟ شما که در دیار آزادگان زندگانی به آسودگی می‌گذرانید بگویید اگر به لاطائلات پاسخی دهم دیگران را به کیش خود فرا خوانده‌ام؟ آیا اگر ستم‌های رفته را بازگو کنم به حکومت و کشور خود خیانت روا داشته‌ام؟ آیا اگر بخواهم که اینهمه روزنامه‌ها و مجلّه‌ها در جواب افتراها پاسخ مرا نیز درج کنند، خواسته‌ای فراتر از حقّ خود بیان کرده‌‎ام؟
به من بگویید که راه درست کدام است؟ گویند زمستان بگذرد و روسیاهی به زغال باقی بماند؛ چگونه باید زمستان را سپری کرد و زمهریر بی‌مهری‌ها را چگونه باید از سر گذراند؛ بوران ستم‌ها را چگونه باید بر خود هموار ساخت؟ از طوفان خشم نامهربانان که از جواب ناتوان مانده‎اند به کدامین سرپناه باید پناه برد؟ اشک کودک دبستانی را چگونه باید از گونه‎اش ستُرد؟ اندوه جانکاه نوجوان از مدرسه رانده شده را چگونه باید از دلش زدود؟ نان‌آور خانواده را که پروانه کارش باطل شده و مغازه‎اش مُهر و موم، چگونه باید دلداری داد که "هر آن کس که دندان دهد نان دهد"؟ آن ستمگران ناشنوا را چگونه باید آموخت که هر سخنی را جوابی است و هر تهمتی را دفاعی؟ آن قاضی را که بر مسند علی تکّیه زده چگونه باید سخن گفت که دادار آسمان نظاره می‌کند کارَت را؛ حکم مکن خلاف عدالت را؟ تو به من بگو چگونه و با کدامین قلم و کدامین زبان باید اینهمه را باز گفت تا مؤثّر افتد؟

*****

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

يك روز زندگي



يك روز زندگي

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
*****