۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

یاران روحانی و ایرانیان عزیز ، برای بهاییان سمنان دعا کنید



یاران روحانی و ایرانیان عزیز ، برای بهاییان سمنان دعا کنید

_ یاران ما ، خانمها صهبا فنائیان ، منیژه منزویان ، شعله نورانی و سوسن جابری در زندان اوین طهران دوران محکومیت خود را سپری می کنند .
_ دوستان ما ، آقایان علی احسانی ، بهنام متعارفی ، سیامک ایقانی در زندان مرکزی سمنان دوران محکومیت خود را سپری می کنند .
_ عزیزان ما که از 21 اسفند 1389 به بعد دستگیر شدند : خانمها زهره تبیانیان ، ترانه احسانی ، ژینوس نورانی و آقایان نادر کسایی و پویا تبیانیان ( که البته ایشان در آزادی مشروط بودند ) در زندان مرکزی سمنان هستند .
همه ی 12 نفر فوق عید را در زندان به صورت عمومی یا مانند پویای عزیز در انفرادی سپری می کنند .
از 21 اسفند 1389 به بعد ، مامورین وزارت اطّلاعات به منازل افراد ذیل یورش برده و تفتیش و یا دستگیر کردند :
سهیل قربانی ، ترانه احسانی ، عباسعلی احسانی از سنگسر و ژینوس نورانی ، زهره تبیانیان ، الهام متعارفی ، پویا تبیانیان ، نادر کسایی ، شهدخت فیروزیان ، انیسا فناییان و آقای رضایی از سمنان
وضعیت مابقی افراد نیز به این صورت است :
_ بهفر خانجانی و افشین ایقانی منتظر جواب تجدید نظر.
_ عادل فناییان ، گودرز بیدقی و روفیا بیدقی منتظر حکم اوّلیه.
_ الهام متعارفی احتمالا باید منتظر اعلام تاریخ دادگاهش باشد.
از همه ی احبّای عالم ، تقاضای دعا برای استقامت و گشایش داریم
*****

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

گریـۀ کوه





گریـۀ کوه
در طول تاریخ بسیاری از نفوس را دیده و یا شنیده‌ایم که در زاویۀ زندان به... استقامتی ظاهر شده‌اند که مایۀ اعجاب نه تنها دوستان بلکه کسانی شده‌اند که بذر عداوت را در مزرعۀ قلبشان کاشته‌اند و ثمرۀ درختش را هر روزه می‌چشند و پی به تلخی‌اش نمی‌برند. شاید طعم خوش میوۀ شیرین مهر را نچشیده‌اند و مذاقشان را با آن آشنا نساخته‌اند.
می‌خواهم از مردی سخن بگویم که در طول سالهای اخیر با انواع دشواری‌ها دست و پنجه نرم کرد و هرگز خم به ابرو نیاورد و آنقدر در میدان استقامت ایستادگی نمود که زمانی، از درون زندان، برایش پیامی فرستادم و کوهش نامیدم. حالیا چندی است که در زاویۀ زندان به سر می‌برد و هر روز خبری می‌شنود؛ یک روز می‌گویندش که تنها پسرش را گرفتار ساخته‌اند؛ روزی دیگر خبر از دستگیری نوه‌اش می‌دهند و روزی دیگر خبر از دستگیر آن نوۀ دیگرش به گوشش می‌رسد و احکامی که بی پایه و اساس برای آنها صادر می‌شود. او این همه را بر خود هموار می‌کند و دم بر نمی‌آورد و راضی به رضای خدایش است.
همین خبرها را همسرش نیز می‌شنید و می‌دید؛ خموش و ساکت، راضی به قضای مولی، تسلیم به ارادۀ محبوب. امّا این همه او را روز به روز بیشتر به تحلیل می‌برد و از پای می‌انداخت تا آن که دیگر نه توانی در پایش بود که به دیدار همسرش به زندان شتابد و نه رمقی در وجودش که بار سنگین را تحمّل کند. بیماری بر جانش چنگ انداخت و روز به روز ناتوان‌ترش ساخت عاقبت بر بسترش بماند و نتوانست که برخیزد.
این همه را او که در زندان بود می‌دانست؛ می‌شنید؛ دورادور حال همسر را می‌پرسید، اما نه امکان دیدنش بود و نه وسیله‌ای برای شنیدن صدایش. در آخرین روزهای حیات همسرش، مقامات را بگفت که، "همسرم بیمار است و ملازم بستر؛ اگر رخصت دهید کلامی با این سیم باریک با او بگویم و صدایش را بشنوم." امّا، دل مردمان نه چندان از سنگ است که بتوان در آن تأثیری گذاشت؛ شاید که سنگ خارا را نیز از آن نرم‌تر یابی و صخرۀ صمّا را ملایم‌تر جویی.
امّا او خم به ابرو نیاورد و همچنان تسلیم در مقابل مشیت خدایش بود و راضی به رضایش. در این همه مدّت همۀ ناملایمات را تحمّل کرده و همۀ سختی‌ها را به جان خریده و هرگز خم به ابرو نیاورده بود. این را نیز پذیرفت و نگذاشت کسی نگاهی تحقیرآمیز به او اندازد و او را محتاج اجازۀ دونان داند.
این نیز گذشت و نوزدهم اسفند فرا رسید. ده بامداد؛ زمان ملاقات؛ روزی که فقط بانوان می‌توانستند به دیدار زندانیان بشتابند. دخترش به دیدار پدر شتافت. دقایقی چند؛ دقایقی زودگذر، چون برق و باد، شاید که برق و باد هم به گرد گذر زمان نرسند. به پدر گفت که مادر شباهنگام گامی به سوی جهان باقی برداشته و پس از اندکی به کوشش طبیب باز گشته است. بدو گفت که هر آن ممکن است به جهان پنهان شتابد؛ بدو گفت که دیگر به نظر نمی‌رسد ماندنش در این جهان دیر بپاید. می‌خواست که پدر را آمادگی دهد که شاید دیدار آن دو یار دیرین دیگر در این جهان میسّر نباشد.
پایان این دیدار پدر و دختر نزدیک بود. دختر را همراهی بود که بیرون ایستاده بود. وسیله‌ای در دست که ورودش به داخل زندان ممنوع بود. وسیلۀ ارتباطی، با استفاده از امواج هوا که سخن را از زبانی به گوشی میرساند. زنگی به گوش رسید و چون آن فرد همراه جوابی عنایت کرد، صدای پسر مرد زندانی به گوش رسید. گفت، "خواهرم را بگوی که هم اینک خبر رسید که روح مادر به ملکوت ابهی صعود کرد؛ جسم ناتوان را گذاشت و خود با مسرّت تام به آغوش خدایش پناه برد." فرد همراه به سوی نگهبان رفت و قصّه از برای او باز گفت. و تقاضا که به درون روَد و خبر به دختر بگوید. موافقت نکردند. اصرار کرد، نپذیرفتند؛ دلیل آورد، ردّ کردند؛ پای استقامت فشرد تا عاقبت رضایت دادند که آن وسیله را به درون بَرَند و به دختر دهند. چنین کردند. برادر به خواهر ماجرا را باز گفت که بتواند به پدر بگوید.
دختر اندکی با ناباوری خیره ماند. چشمانش گویی فضای تهی را می‌کاوید امّا اندیشه‌اش در جایی دیگر سیر می‌کرد. بُهت‌زده مانده بود که حال چه کند و چگونه پدر را از این فراق موقّت خبر دهد. چگونه بگوید که ای پدر آمده بودم که تو را آمادگی دهم که اینک مادر در حال گام برداشتن به سوی ناپیدا جهان بالا است؛ حال بایدت بگویم که او در آغوش مولایش آرامش گرفته و آسایش یافته است؟
هزاران فکر در سرش که چگونه خبر را به پدر بدهد. زبانش سنگین، به سقف دهان گویی چسبیده و توان حرکت ندارد؛ با دلهره نگاهی به پدر انداخت. پدر از آن سوی شیشۀ ملاقات دگرگونی را بدید. در شگفت شد که از چه روی حالت دخترش تغییر کرده است. نگاهشان در هم گره خورد؛ پدر به فراست دریافت که حامل خبری غم‌انگیز است. او را گفت، "بگوی چه آورده‌ای پیام از برای من." دختر اندکی مکث کرد؛ پدر ناشکیبا شد و اندکی آشوب در دلش راه یافت که چه شده است. دختر را تشویق کرد که بی محابا سخنش باز گوید.
دختر گفت، "مادر مُرد. روحش به آسمان رفت و اینک خواهیم رفت تا جسمش را روانۀ خاک سازیم." مرد با ناباوری نگاهش کرد. سر رادر میان دو دست گرفت و بغضی را که شاید مدّتها، از زمانی که دیگر همسر مظلومش را ندید، در گلویش گره خورده بود، به آنی ترکید؛ گریه امانش نداد و اشکش، گویی قرنها در انتظار فرو ریختن بوده، چون آبشاری بر گونه‌اش جاری شد. سیل اشک پایانی نداشت؛ دقایق در گذر، دختر در انتظار که چه زمانی بر گریۀ پدر نقطۀ پایانی خواهد یافت؛ امّا دقایقی چند این حالت ادامه یافت؛ سکوتی سنگین بین آن دو سایه افکنده بود؛ سکوتی که بیش از هر سخنی گویا بود؛ دو قلب، دختر و پدر، رو در روی هم، امّا ممنوع از در آغوش گرفتن یکدیگر، هر دو قرین حزن و الم، دو قلبی که اینک یکی شده بود؛ این آن را احساس می‌کرد و آن این را لمس می‌نمود.
دختر، که خود غم فراق مادر را در دل داشت، خواست او را تسلّی دهد؛ امّا دیواری از چوب و شیشه و آهن مانع بود؛ او را از پدر جدا می‌ساخت. سربازی را گفت که آیا اجازت هست که پدرش را که اینک قرین حزن شده در آغوش پر از مهرش بگیرد و تسلّایش دهد. جواب البتّه منفی بود. دیگر اصرار نکرد و آهنگ رجوع نمود. آهسته گام بر می‌داشت که دور شدن از پدر را هر چه بیشتر به تأخیر اندازد.
اینک دلش پیش پدرش بود که در زاویه زندان باید به تنهایی غم درگذشت مونس سالهای زندگی‌اش را به دوش بگیرد و با خود حمل کند؛ اگرچه یارانش در کنارند و به تسلّایش مشغول، امّا امیدش به خدایش است که دل دردمندش را سکونی بخشد و آرامشی عنایت کند. و البتّه چنین خواهد شد.
چنین بود که دانستم که کوه نیز گریه کند، که اگرچه همیشه بر پای ایستاده است، امّا دلی رقیق و آکنده از مهر دارد. خدایش او را نگهدار باشد و دلش را مسرور خواهد. جانتان خوش باد

نوشته از عرفان صانعی

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

بدرودی بی دیدار! درگذشت همسر جمال الدین خانجانی از زندانیان بهایی













مرگ را دیده‌ام من.

در دیداری غمناک، من مرگ را به دست
سوده‌ام.

من مرگ را زیسته‌ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.


همیشه می گویند خاک آرام می کند. آشوب و بی قراری را می خواباند و ناباور را باور پذیر می کند. همیشه می گویند وقتی باید از دلبندت، دل برداری و دیدار روی و شنیدار آوایش را در این خاکدان، به سویی نهی، ذرات خاک را نگاه کن که پیکر بیجانش را می پوشاند و مرزی میان ناسوت و ملکوت می کشد.
امروز اشرف سبحانی همسر جمال الدین خانجانی به خاک سپرده شد. در ساعت 10 صبح دیروز، آن ساعت سرخ از تپش بازماند و امروز همنشین خاک خاوران شد.
بی گمان از درد و رنج و دوری و بی قراری رَست، از تنگنای این زمان کشدار و پر انتظار برای دیدار همسر که 3 سال بود بی محاکمه در پس میله های زندان بود. از درد بیماری و حرمان رها شد و به جهانی پر نور و سرور و آزاد و بی مرز و هجران پر گشود.
چندی بود بیماری جانکاهی جسمش را می آزرد؛ چنان دشوار که توان دیدار همسرش را نیز در همان ملاقاتهای کوتاه و گاه گاه نمی یافت. همسرش جمال الدین خانجانی، 79 ساله، بی آنکه او را در لحظه جان دادن، دیدار کند، با وی بدرود گفت. او حتی اجازه نیافت تا همدم سالهای سختی و شادمانیش را در لحظه ای که قرین خاک می شود و برای آخرین بار، بنگرد.

کاش لحظه ای یاد مرگ، بازجویان سنگدل را فراگیرد! کاش لحظه ای زهرخند مکررشان با یاد مرگ به تذکار بدل شود! کاش قاضیان دادگاهها و عاملین جنایتها برای دمی به یاد آرند، بی فردایی این عفریت پر بَزَک را!دنیا را! فردا را! آه های بی صدا را؛ و خدایی را که سال هاست لب طاقچه عادت از یاد برده اند.
*****
برگرفته از وبسایت خبرنورد

مراسم بخاک سپاری خانم اشرف خانجانی





مراسم بخاک سپاری خانم اشرف خانجانی

دوستان عزیز مراتب سپاس عمیق خویش را بآستان جمال اقدس ابهی تقدیم
میداریم که در بحبوحه مشکلات جاریه هر رویدادی را در این خاک مقدس
وسیله اعتلا و اعتبار امر نازنینش میفرماید. صبح امروز مراسم تدفین
متصاعده الی الله اشرف خانجانی(همسر جناب جمالدین خانجانی)در شرایطی
انجام پذیرفت که متاسفانه همسر ایشان؛جناب خانجانی در زندان رجائی شهر
بودند . علیرغم تلاشهای بسیار فرزندان ایشان برای اخذ مرخصی بجهت ملاقات
با همسرشان که در آخرین لحظات حیات خویش ملازم بستر در منزل خویش بودند
نه تنها برای ملاقات ایشان در آن شرایط حادموافقت نگردید بلکه اجازه حضور
در مراسم تدفین مشارالیها وبراز همدردی در کنار خانواده را ندادند.این
امر در حالیستکه طبق قانون عموم زندانیانی که حکمشان صادر شده است در هر
2ماه میتواننداز 5 روز مرخصی استفاده نمایند. به هر حال مراسم امروزدر
هوای مطبوع نیمه ابری بهاری در گلستان جاوید طهران جلوه ای از قوه وحدت
بخش امر الهی بود .جمع کثیری ؛افزون از5000نفر از احبای طهران و برخی
شهرستانهاونیز عده ای از بستگان و دوستان غیر بهائی در گلستان جاوید
طهران با کمال متانت و آرامش و محبت و روح وریحان حاضر شدند.ایشان برسم
ادای احترام نه صرفا به یکی از مومنین آستان حضرت معبود که برسم ستایش
استقامت ومظلومیت جامعه بهائی ایران و ابراز همدردی درتحمل مشکلات حالیه
علی الخصوص زندانیان بیگناه بهائی بود.این مراسم که در فرصت زمانی
کوتاه(کمتر از یک روز) تدارک دیده شد عموم احبای عزیز را (در حالیکه اغلب
روزه دار بودند)در غیاب تشکیلات بهائی در ایران بصورت خودجوش اینچنین
منظم گرد هم جمع نموده بودلذااز جهتی سبب شور ونشور روحانی احبای الهی
گردید چه که فرصتی برای ملاقات یکدیگر ؛ آن هم در چنین جمعیتی انبوه حاصل
گشته بود واز جهتی سبب اعجاب دوستان غیر بهائی گردیده بود که اینچنین
آرام و با محبت چنین جمعی گرد هم می آیند و در فضائی روحانی به ابراز
عواطف روحانی به یکدیگر می پردازند.اگر چه مامورین امنیتی از ابتدای
صبح(قبل ازورود حاضرین در گلستان جاوید) حاضر بودند اما مطمئنآ آنان نیز
از ملاحظه اینهمه نظم،آرامش،متانت و روحانیت (انهم در شرایطی که تشکیلات
بهائی را در ایران تعطیل نموده اند) در حیرت بودند.اغلب رانندگان وسایل
نقلیه عمومی که مسلمان بودند چنین کیفیتی را می ستودند. وجوددههاتاج گل
های متعددی که تقدیمی از جانب بهاییان عموم شهرستانها ، هر یک جداگانه
ارسال شده بود؛بانضمام سایر تاج گلهای تقدیمی اقوام وآشنایان منظره ای
خیره کننده و قابل تحسین برای عموم شرکت کنندگان بوجود آورده بود. پس از
انجام مراسم تکفین در سکوتی تام مناجات شروع توسط یکی ازحاضرین زیارت
گردید.سپس نمازمیت توسط آقای علاءالین خانجانی(یگانه پسر متصاعده الی
الله) با حالتی روحانی زیارت گردید.فی الحقیقه تمام اذکار : انا کل لله
عابدون/اناکل لله ساجدون/انا کل لله قانتون/اناکل لله ذاکرون/ اناکل لله
شاکرون/اناکل لله صابرون ؛وصف الحال وضع احبای ایران بود.پس از تلاوت
نماز پیکر متصاعده الی الله به محل پیش بینی شده حمل و پس از آن با
زیارت 3 مناجات مراسم به پایان رسید.در خاتمه حاضرین در صفوفی منظم با
کمال آرامش گلستان جاوید را ترک کردند

واین نیست مگر از مرحمتهای مکنونه تو ای پروردگارمن
*****