۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

اول شدیم، این بار در فرستادن نخبه


اول شدیم، این بار در فرستادن نخبه
آمار جهانی سازمان‌های بین‌المللی بدون هیچ اغماضی ایران را در نخبه فرست بودن دانشگاه‌های خارج از کشور در رتبه نخست می‌دانند.به گزارش هرانا به نقل از خبر آنلاين ، مسئله مهاجرت نخبگان از ایران، حالا دیگر سال‌هاست که به یکی از سوژه‌های تکراری گزارش‌ها تبدیل شده است؛ اینکه سالانه تعداد زیادی از دانشجویان ایرانی برای ادامه تحصیل از کشور خارج می‌شوند و تعداد زیادی از آنها دیگر به کشور بازنمی گردند.هرچند مسئولان وزارت علوم همیشه سعی کرده‌اند در آمارهایی که از تعداد روزافزون این مهاجرت‌ها اعلام می‌کنند، کمی چشم پوشی داشته باشند ولی این آمار جهانی سازمان‌های بین‌المللی است که بدون هیچ اغماضی ایران را در نخبه فرست بودن دانشگاه‌های خارج از کشور در رتبه نخست می‌دانند.شاید به همین خاطر است که پس از اینکه از چند سال اخیر این آمار روفزونی گذاشت و انتقاد بسیاری از کارشناسان به خود جلب کرد، مسئولان وزارت‌های علوم و بهداشت برخلاف سخنان چند سال پیششان که مبنی بر مثبت ارزیابی کردن تحصیل دانشجویان ایرانی در خارج از ایران بود، در صدد این برآمده‌اند که لااقل جلوی دادن بورسیه‌های این وزارتخانه را برای کشورهایی مانند آمریکا و کانادا که در صدر کشورهای مقصد دانشجویان ایرانی هستند را بگیرند؛ به طوری که غلامرضا حسن زاده، رئیس مرکز خدمات آموزشی وزارت بهداشت در خصوص ممنوعیت اعزام دانشجو به برخی از کشورها، گفته است: «اعزام دانشجو به کشورهای کانادا، انگلستان و آمریکا ممنوع است، مگر در موارد بسیار استثنایی و با دلایل موجه ولی در حالت عادی اعزامی به این کشورها نخواهیم داشت».صندوق بین‌المللی پول در این مورد گزارش داده است که سالانه بین 150 تا 180 هزار ایرانی تحصیلکرده از کشور خارج می‌شوند که به معنی خروج سالانه 50 میلیارد دلار ارز از کشور است و ایران بین 91 کشور در حال توسعه و توسعه نیافته، رتبه اول را از این نظر داراست.طبق این آمار هم‌اکنون بیش از 250 هزار مهندس و پزشک ایرانی و بیش از 170 هزار ایرانی با تحصیلات عالیه در آمریکا زندگی می‌کنند و طبق آمار رسمی اداره گذرنامه، در سال 87 روزانه 15 کارشناس ارشد، 3/2 دکترا و در مجموع 5475 نفر لیسانس از کشور مهاجرت کردند.

*****

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

عشق


" عشق "
مرغ عشق شبي به سراغ دل آمده بود و آواز هستي مي خواند .
از او پرسيدم : چه ديده اي كـه چنين مستي ؟
نگاهي به صورتم انداخت و گفت : خانه اي امن يافته ام .
بـا تعجب پرسيدم : كدام خانه ؟
جواب داد : قلبِ عاشقت را مي گويم
گفتم : لانهء قبلي ات چه شد كه اينجا آمده اي ؟ آيا آنجا را خراب كرده اند و يا خودت از آنجا گريختي ؟
با غرور چرخي زد و آرام در كنارم نشست و با صدائي مهربان پاسخ داد :
اي جوانِ عاشق ؛ چه نشسته اي كه من در قلب هاي عاشق لانه داشته ام كه صاحبان آنها چنان از عشق اوج گرفتند كه من ديگر نتوانستم به آنها برسم . گفتم : قصهء عاشقي آنها را برايم بگو ، مي خواهم بدانم . لبخندي از رضايت زد و پرسيد :
گوش دلت تابِ شنيدن دارد ؟
با غرور گفتم : آري . زودتر بگو كه ديگر تحمل ندارم .
گفت : صاحبِ خانه هاي قبليِ من همگي جوان بودند و پرشور ، عاشق بودند و پرغرور ، مهمان نواز و مهربان . و چون كوه استوار . پرسيد : قصهء بديع را شنيده اي ؟
ملتمسانه گفتم : بگو ، مي خواهم بدانم
پاسخ داد : بديع هفده ساله بود كه عاشق شد . عاشق بهاء . او پيك عشق شد و به ميدان فدا شتافت . هنگامي كه زير ميله هاي داغِ جلادان�' گوشت و پوستش مي سوخت لبخند مي زد . هنگامي كه بوي گوشت سوخته اش فضاي اطاق را پر كرده بود ، زير شكنجه مي رقصيد و بشكن مي زد . و آن گاه كه جلادان ، سرش را با گرزِ ظلم كوبيدند از صورتِ جوان و مهربانش چيزي پيدا نبود جز لباني خندان كه قهقهء عاشقي سرداده بود .
و آن گاه او پَر گرفت و من ماندم
گفتم : باز هم بگو ، مي خواهم بيشتر بدانم .
پرسيد : هيچ نام مونا را شنيده اي ؟ جواني شيدا ، اهل شيراز ، او هم عاشقانه به قربانگاه عشق رفت . مهربان بود و زيبا . ولي عاشق و شيدا . او عاشقانه مي زيست ، عاشقانه نَفَس مي كشيد ، عاشقانه راه مي رفت و عاشقانه خدمت مي كرد او عاشقانه طناب دار را بوسيد و پاي چوبهء دار ، سجدهء عشق به جا آورد . هنگامي كه او به سوي محبوب بي همتا پرواز مي كرد ، من فقط مي نگريستم و اشك حسرت مي ريختم . خوشا به حالش كه زيبا اوج گرفت و پريد .
مرغ عشق ، سكوت كرد . نگاهي به صورتش انداختم ، قطرهء اشكي از چشمش جاري بود ، ولي لبخندي مهربانانه داشت . گفتم چرا ساكت شدي ؟ باز هم بگو ، خواهش مي كنم بگو گفت : قصهء عشق زرين را مي گويم . او دوست مونا بود . جواني پر از انرژي ... و چون كوه استوار ... دلي عاشق داشت و قلبي شيدا .. او همچون مونا و بديع به قربانگاه عشق رفت . پرواز كرد و اوج گرفت .
اين بار مرغ عشق نگذاشت من كلامي بگويم و گفت : چه بگويم . از طپش كدام قلب عاشق زمزمه كنم ؟ از سليمانِ عشق كه تن خود را به عشق بهاء ، نوراني كرد بگويم يا از انيس جوان ؟ از قدوس عاشق . يا باب الباب شيدا ؟ و يا هزاران عاشق ديگر كه عاشقانه جان فدا كردند و به اوج آسمانِ عشق پرواز نمودند و ... من نگريستم و اشك شوق ريختم ... نگاهي به من انداخت و گفت :
اي كاش قدرت آن را داشتم كه آخرين طپش هاي قلب عاشق را ، هنگامي كه لحظهء وصال را نزديك مي بيند ، براي تو بازگو كنم . اي كاش مي توانستم معني عشق را از صداي قلب آنها در هنگام شهادت براي تو بگويم و يا رقص عشقِ آنها را در قربانگاه فدا برايت به تصوير بكشم ... اي كاش مي توانستم ، از قلب روح الله برايت بگويم و يا ازجانبازي هزاران شير ديگر در بيشهء وفا ... ولي افسوس كه قدرتِ آن را ندارم ...
بگذار قصه اي ديگر بگويم . ا زدو ستان تو كه هم اكنون چون تو جوان و پرانرژي هستند در آن هنگام كه كودكاني معصوم بودند و زيبا ... چگونه و با چه كلامي آن حال را وصف كنم ؟ هنگامي كه آنها با دستان كوچك و معصوم خود ، تنِ پاره پارهء پدران و مادران خود را عاشقانه تقديم سلطان عشق مي كردند و لبخند مي زدند لبخندي معصومانه ... و عاشقانه زمزمه مي كردند : لك الحمد يا مقصود العالم و لك الشكر يا محبوب الافئده المخلصين ..نگاهي به صورتم انداخت و گفت : اشك نريز . به دوستان جوانت افتخار كن . گفت : حال تو هم جواني و استوار . قلبت صاف است و جلوه گاه عشقِ بهاء ... پس همتي كن ، اين ايام از دست نرود بگذار در آينده اي نزديك قصهء اوج گرفتن ترا براي عاشقي ديگر بگويم و لحظهء پرواز ترا به آسمانِ عشق ، براي ديگران به تصوير بكشم ... آري دوست جوان من ... چون دوستانت عاشقانه زندگي كن و عاشقانه نفس بكش و عاشقانه اوج بگير . زيرا چشم هاي سلطان عشق منتظر رسيدنِ قلب پاك تست .... او ، با ل عنايت كرده و در اوج ملكوت نظاره گرِ پرگشودنِ تست . پس چشم هاي مقدسش را منتظر نگذار و قلب رنج كشيده اش را به نغمهء عشقِ تبليغ شاد كن
جز ديدن رويت به دو عالم هوسم نيست
مفتون رخت هستم و پرواي كسم نيست
كوته نكنم دست زدامان وصالت
هر چند كه بر دامن تو دسترسم نيست
آنان كه ندا از لب جانانه شنيدند
از هرچه در اين كون و مكان بود بريدند
سر را به فدا پيش قدومش بنهادند
بر شمع وجودش همچو پروانه پريدند

*****

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

بزرگترین دانشگاه دنیا


قبل از واقعه 7/7/77 جامعه بهائی آمریکا به دانشگاه ایندیانا مراجعه می کرد و از آن ها می خواست که مدرک دانشگاه بهائی
(BIHE) را به رسمیت بشناسند. پس از چندی یکی از اساتید این دانشگاه قصد مسافرت به ایران را نمود. دانشگاه از این استاد خواست هنگامی که به ایران می رود سری هم به دانشگاه بهائی بزند و این قدر که جامعه بهائیان آمریکا می گویند که بهائیان ایران دانشگاه دارند و خواستار به رسمیت شناختن مدرک آن می شوند آیا از نظر کیفیتی در سطح مناسبی قرار دارد؟این استاد به ایران آمد و پس از چند روز سمینار در دانشگاه های مختلف دولتی ایران یک روز با نماینده جامعه بهائیان ایران تماس گرفت و اعلام کرد که می خواهد از دانشگاه بازدید کند. نماینده جامعه بهائی ایران با ماشین دنبال ایشان رفت و هنگامی که این استاد سوار شدند از نماینده جامعه بهائی خواست که او را به کمپوس دانشگاه بهائی ببرد. (کمپوس دانشگاه جایی است که ساختمان های دانشگاه در آن جا قرار دارد) نماینده جامعه بهائی ایران به ایشان می گوید که دانشگاه بهائی مکانی که مورد نظر شماست را ندارد و کلاس هایش در خانه برگزار می شود. استاد می گوید: دانشگاهی که کمپوس ندارد را که نمی توان دانشگاه نامید. لطفا من را به همان جایی که بودم برگردانید. نماینده جامعه بهائی از ایشان می خواهد حالا که تا اینجا آمده اند حداقل یک سری به یکی از خانه هایی که کلاس در آن تشکیل می شود بزنند. استاد می گوید که من فقط 1 ساعت برای شما وقت دارم و در این یک ساعت از دانشگاه شما بازدید خواهم کرد. بالاخره به منزلی که یکی از کلاس ها در آن تشکیل می شده است می رسند و در همین حین استاد آقای دکتر مستقیمی را می بینند که وایت برد در دست گرفته و در حال رفتن به درون خانه ای هستند. استاد ایشان را می شناخت چه که برادر دکتر مستقیمی یکی از اساتید دانشگاه در خارج از ایران بودند و کسی بودند که آناتومی کامل بدن انسان را بر روی کاغذ آورده اند. استاد از این مساله تعجب می کند و به آقای دکتر مستقیمی می گوید که چرا شما وایت بورد را می برید؟ این کار در شأن شما نیست. آقای دکتر مستقیمی پاسخ می دهند که این کار خود خدمت است و فرقی نمی کند چه کسی این کار را انجام می دهد. وقتی که وارد خانه می شود صاحب خانه را می بیند که در گوشه ای مشغول تهیه پذیرایی برای مهمانان است و در طرف دیگر خانه بچه ها دور تا دور اتاق نشسته و آقای دکتر مستقیمی شروع به درس دادن می کنند و بچه ها نیز مطالبی را یادداشت می کنند. بعد از مدتی استاد از بچه ها سوالات علمی در رابطه با آن درس را می پرسد و بچه ها نیز پاسخ سوال را می دهند و می بیند که سطح بچه ها نیز از لحاظ علمی خوب است. همین استاد که در ابتدا گفته بود 1 ساعت بیشتر فرصت ندارد تمام برنامه های خود را در طی چند روز بعد کنسل نمود و به طور کامل وقت خود را برای دیدار و آشنایی بیشتر با دانشگاه بهائی گذاشت و پس از مدتی به کشورش بازگشت.زمانی که به دانشگاه ایندیانا رفت در ابتدا سمیناری را برگزار کرد و از اساتید دانشگاه نیز خواست که در آن شرکت نمایند. این استاد سخنان خود را با این جملات آغاز نمود:'من به بزرگترین دانشگاه دنیا قدم گذاشتم! من به دانشگاهی قدم گذاشتم که اگر چه مکانی برای تشکیل کلاس هایش ندارد ولی در عوض در خانه 300 هزار بهائی به روی آن باز است تا کلاس هایش را در آنجا تشکیل دهد! من به دانشگاهی وارد شدم که استاد این دانشگاه برای پول درس نمی داد! و دانشجویش برای مدرک درس نمی خواند!'
بله این است شرح بازدید یکی از اساتید دانشگاه ایندیانا که این گونه به تمجدید دانشگاه بهائی پرداخت.

*****

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

فقط خود کار قرمز نیست این جا


شنیدم در زمان خسرو پرویز
گرفتند آدمی را توی تبریز
به جرم نقض قانون اساسی
و بعض گفتمان های سیاسی
ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
قراری را نهاده با زن خویش
که از زندان اگر آمد زمانی
به نام من پیامی یا نشانی
اگر خودکار آبی بود متنش
بدان باشد درست و بی غل و غش
اگر با رنگ قرمز بود خودکار
بدان باشد تمام از روی اجبار
تمامش اعتراف زور زوری ست
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست
گذشت و روزی آمد نامه از مرد
گرفت آن نامه را بانوی پر درد
گشود و دید با خودکار آبی
نوشته شوی با خط کتابی:
عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
بگو بی بنده احوالت چطور است؟
اگر از ما بپرسی، خوب بشنو
ملالی نیست غیر از دوری تو
من این جا راحتم، کیفور کیفور
بساط عیش و عشرت جور وا جور
در این جا سینما و باشگاه است
غذا، آجیل، میوه رو به راه است
کتک با چوب یا شلاق و باطوم
تماما شایعاتی هست موهوم
هر آن کس گوید این جا چوب دار است
بدان این هم دروغی شاخدار است
در این جا استرس جایی ندارد
درفش و داغ معنایی ندارد
کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
کجا سلول های انفرادی ست؟
همه این جا رفیق و دوست هستیم
چو گردو داخل یک پوست هستیم
در این جا بازجو اصلن نداریم
شکنجه یا کتک عمرن نداریم
به جای آن اتاق فکر داریم
روش های بدیع و بکر داریم
عزیزم، حال من خوب است این جا
گذشت عمر، مطلوب است این جا
کسی را هیچ کاری با کسی نیست
نشانی از غم و دلواپسی نیست
همه چیزش تمامن بیست این جا
فقط خود کار قرمز نیست این جا
*****

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

مُهر خاموشی بر لب باید زد...

مُهر خاموشی بر لب باید زد...
چشم‎ها را بگویید تا دیگر نبینند و گوشها را تا دیگر نشنوند و زبانها که دیگر سخن نگویند و دستها که دیگر ننویسند؛ معامله نکنند؛ کار نکنند؛ درس نخوانند؛ دور هم جمع نشوند؛ جواب ندهند؛ سؤال نکنند؛ تظلّم ننمایند؛ نزد مسلمانان، چه بیگانه و چه آشنا نروند؛ اگر به زندان افتادند کسی را به وکالت نگیرند. این است آنچه که جمهوری اسلامی ایران از بهائیان انتظار دارد که اگر جز این عمل کنی بر تو همان رَوَد که بر دیگران رفت.
نمی‎دانم از چه خوف دارند اینان که از هر بهائی، چه کودک دبستانی باشد، چه پیرمرد یزدی، چه کشاورز بیرجندی باشد و چه بازرگان طهرانی هراس دارند و این خوف خویش را به هر گونه‌ای که باشد بارز می‎سازند. گاه به حبل تهمت و افترا متوسّل می‎شوند و گاه به ریسمان اخراج اطفال و نوجوانان معصوم از مدارس چنگ می‎زنند؛ گاه بخشنامه صادر می‎کنند که کسی با اینان داد و ستد ننماید؛ گاه به زندان می‌اندازند و پروندهء قطور درست می‌کنند و هر وکیلی را که به خود جرأت دهد وکالت اینان به عهده گیرد آنچنان مرعوبش سازند که از هر چه وکالت دست بشوید و چون بدو روی آوری روی در هم کشد و از خوف جواب درستی هم به تو ندهد.
روزنامه‌ها آکنده از تهمتند و افترا؛ امّا اگر جواب گویی درجش نکنند و خود را چون تنها به قاضی رفتگان راضی می‌یابند؛ مجلّات شمارهء ویژه انتشار دهند و در این وهم و تصوّرند که کلامشان فصل‌الخطاب بود و گفتارشان برهان بلاجواب. صدا و سیمایشان از خودباورانی را دعوت کند که تصوّر نمایند پژوهشگری پربارند و محقّقی قهّار و چون سؤالی نمایی جوابی ندهند و طفره همی روند امّا سخنان بی‌پایه و اساس آنچنان گویند که هر شنونده‌ای تصوّر حقیقت نماید و تخیّل واقعیت نماید. جوانان بهائی را به جبر جمع کنند که به خیال خویش ارشاد نمایند و آنگاه نگون‌بخت زنی را که سخت بی‎دفاع می‌نماید وادار می‌کنند در جمعشان حضور یابد و آنگونه که آموزشش داده‌اند اراجیف بر زبان رانَد و سیل تهمت و افترا بباراند و چون پرسشی از او مطرح کنند سخت برآشوبد و معترض شود که بر او تهمت روا داشته‌اند.
هیچیک از اینها را نباید شنید که اگر شنیدی خطایی بس عظیم مرتکب شدی که باید تاوان دهی. باید همانند مردگانی باشی که در ژرفنای گور خوابیده‌اند و چون خوابگاه ابدی‎شان را زیر و رو کنند دم نزنند و هیچ سخن نگویند و ستم رفته بر آنها و درختان را نبینند و از دیوارهای ویران شده نیز لاجرم هیچ قصّه‌ای بازگو نکنند.
در جمهوری اسلامی ایران اگر به تو تهمت زنند و تو جواب دهی از مدرسه اخراجت کنند که دیگران را به کیش خود فرا خوانده‌ای؛ اگر دروغها بر زبان رانند و چون فاتح میدان نبرد فخر و مباهات فروشند که کودکی را اشک بر چشم نشانده‌اند، اگر همان کودک برخیزد و معلّم را جواب بگوید، باید سختی دست معلّم را بر گونهء لطیف خویش احساس کند و بر خود این درد و رنج را هموار سازد که معلّم طاقت جواب ندارد و تحمّل خفّت در مقابل شاگردان را بر خود هموار کردن نتواند و شماتت ناظم بشنود و نگاه اخم‌آلودهء مدیر را که اینان جمع شده‌اند تا به مهر و ملاطفت الفبای محبّت آموزند و بر دانش کودکان بیفزایند.
نوجوان کاشانی را بخوانند و حکم اخراجش به دست دهند که چرا در رفع شبهات کوشیدی و از چه روی اینهمه که ما با ترّهات خود بافتیم با بیان حقیقتی پنبه کردی و عاقبت چون خود را در تنگنا می‎یابند حوالت به بزرگتر خویش دهند و راهی شهری دیگر کنند که اگر جوابی خواهی به دیار دیگر برو؛ امّا بدان که دیگر از تحصیل خبری نیست و درس خواندنت میسّر نه و این است آنچه که اینان بدان مباهات نمایند.
پنداشتم که اگر آنهمه ستم را که بر ما در این دیار روا می‎شود برای کسی در آن سوی جهان باز گویم هرگزش باور نیاید که در چنین سرزمینی زیستن و دم نزدن میسّر باشد و اگر قرنی بر این ماجرا بگذرد و آیندگان داستان این روزگار ما را بخوانند هرگز باور نکنند که چنان مردمانی بودند که چنین ستمگری می‌کردند و چنین انسان‌هایی نیز بودند که چنان بردباری از خویش نشان می‌دادند.
اینک درد و رنج دلم را انباشته نه از آن جهت که بر ما ستمکاری می‌کنند یا هر محرومیتی بر ما روا می‌دارند یا ما را از سخن گفتن باز می‌دارند یا از نوشتن منع می‌کنند، که اینهمه را با دل و جان پذیرفته‌ایم و بادهء محبّت یار نوشیده‌ایم و در ره او هر درد و رنجی را مشتاقانه پذیرا شویم. بلکه رنجم از آن است که نمی‌فهمند و چنین می‌کنند؛ شاید هم می‎فهمند امّا چون از هر جوابی به سؤالات انباشته شده عاجزند به سلاح ناتوانانان پناه می‌برند و دست به ظلم و ستم می‎آلایند؛ یادم می‌آید آن زمانی که مسیح را بر صلیب خواستند بزنند، نگاهی به ستمگران انداخته فرمود، "ای پدر اینها را بیامرز زیرا که نمی‌دانند چه می‌کنند" (انجیل لوقا، باب 23، آیهء 34).
حال، ای کسانی که در دیار دیگر ساکنید و اینگونه کردار را باور نتوانید کرد، روی من با شماست؛ آیا زبان از سخن گفتن باید فرو بست یا دیده را از دیدن باید باز داشت یا گوش را از شنیدن باید منع نمود یا دست را از نوشتن باید نهی کرد؟ شما که در دیار آزادگان زندگانی به آسودگی می‌گذرانید بگویید اگر به لاطائلات پاسخی دهم دیگران را به کیش خود فرا خوانده‌ام؟ آیا اگر ستم‌های رفته را بازگو کنم به حکومت و کشور خود خیانت روا داشته‌ام؟ آیا اگر بخواهم که اینهمه روزنامه‌ها و مجلّه‌ها در جواب افتراها پاسخ مرا نیز درج کنند، خواسته‌ای فراتر از حقّ خود بیان کرده‌‎ام؟
به من بگویید که راه درست کدام است؟ گویند زمستان بگذرد و روسیاهی به زغال باقی بماند؛ چگونه باید زمستان را سپری کرد و زمهریر بی‌مهری‌ها را چگونه باید از سر گذراند؛ بوران ستم‌ها را چگونه باید بر خود هموار ساخت؟ از طوفان خشم نامهربانان که از جواب ناتوان مانده‎اند به کدامین سرپناه باید پناه برد؟ اشک کودک دبستانی را چگونه باید از گونه‎اش ستُرد؟ اندوه جانکاه نوجوان از مدرسه رانده شده را چگونه باید از دلش زدود؟ نان‌آور خانواده را که پروانه کارش باطل شده و مغازه‎اش مُهر و موم، چگونه باید دلداری داد که "هر آن کس که دندان دهد نان دهد"؟ آن ستمگران ناشنوا را چگونه باید آموخت که هر سخنی را جوابی است و هر تهمتی را دفاعی؟ آن قاضی را که بر مسند علی تکّیه زده چگونه باید سخن گفت که دادار آسمان نظاره می‌کند کارَت را؛ حکم مکن خلاف عدالت را؟ تو به من بگو چگونه و با کدامین قلم و کدامین زبان باید اینهمه را باز گفت تا مؤثّر افتد؟

*****

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

يك روز زندگي



يك روز زندگي

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
*****

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

ای خوش آن روزی که تخت جمشید بر پا داشتیم


ای خوش آن روزی که تخت جمشید بر پا داشتیم
در کنارش کوروش و داریوش و دارا داشتیم
ای خوش آن دوران باستانی میهنمان
که در این ایرانمان آزادگی ها داشتیم
هر کجای این هیاهوی و شکوه این خاک
بی نیازی ها و پنداری شکوفا داشتیم
هر کسی با هر نژاد در هر اندیشه ای
بی غم و بی رنج و درد چون آزادی ها داشتیم
بودند مردممان بی باک و بی پنداری پست
چون که ما ارتشی بالا بر و کوشا داشتیم
نیک گفتاری و نیک پنداری از آنها به جاست
که ز زرتشت و ز کوروش بس اوستا داشتیم
ولی افسوس که از این گوهر یکتا تاریخ
تنها چنگیست که در اینجا زنکیسا داشتیم
ما فقط می توانیم که بکشیم انتظار
تا رسیم به آن شکوه ها که در اینجا داشتیم
*****

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

وقتی جلوی چشمه محبت گرفته میشود....


وقتی جلوی چشمه محبت گرفته میشود مرداب نفرت ایجاد میشود بیائید همدیگر را دوست بداریم آدمی که فقط دنیا را سفید و سیاه می بیند از زیبائی انسانها لذت نمی برد بیائید زیبائی ها را ببینیم انسانها مثل پولاد هستند با آتش و ضربه نابود نمی شوند آبدیده میشوند . از این فولاد آبدیده در آبادانی ایران بهره بریم نه آنکه از ایران فراریشان دهیم .وقتی نخواهی خوبی های مرا ببینی بدیهای خودت را نشانم میدهی اما میدانم که تو هم خوبیهائی داری منتظر خوبیهای تو بوده و هستم . من تو را دوست دارم حتی اگر تو خودت را دوست نداشته باشید و هرگز نمی خواهم گزندی و آزاری به تو برسد پس بیا و خودت و مرا دوست داشته باش با پول و پارتی و پر روئی نمی توان رضایت خدا را خرید اما با پهلوانی و پاکی و پارسائی می توان .غرور و تعصب و جهل و تقلید حلقه های زنجیری است که یک سر آن مظلوم را گرفتار کرده و سر دیگر آن ظالم را با تحری و دانائی و محبت وی توان این زنجیر را شکست .عاشق به قطب منفی مغناطیس عشق علاقه دارد تا جذب قطب مثبت محبوب شود تعداد این عشاق هر بیشتر باشد شدت انجذاب بیشتر است .هر عمل ما یک گره بر قالی زندگی ماست که با سایر گره ها در ارتباط است و اخلاق ما رنگ و جلوه این گره است پس بیائیم یک گره محکم از نخ مرغوب بر این قالی بزنیم و با اخلاقی الهی آنرا صد جلوه دهیم . خورشید اگر ما هم نخواهیم هر روز هم غروب دارد هم طلوع و پایان هر زمستان یک بهار دیگر است و بعد از هر جمعه یک شنبه لطف بفرمائید و خاتمیت را خاتمه دهید دریا یک سیستم است ورودی آن عاشق و جریان آن طوفان و بلایا و خروجی آن رضایت الهی است . اما می توان در دریای آرام هم به غواصی پرداخت و لولو و مرجان بدست آورد .من در مسیر جاده هستم و نیاز به روشنائی چراغ های متعدد دارم پس نگوئید به چراغ قبلی امیدوار باش و دیگر راه را باید در تاریکی بروی من میدانم محبوبم مرا در تاریکی رها نمی کند . فشار زیاد بر فنر و کشیدن زیاد کمان دست شما را خسته اما شتاب مرا زیاد می کند با آتش زیاد آب نابود نمی شود متصاعد می گردد. دیروز برای چشم دردم به چشم پزشک رفتم اما امروز برای گوش دردم مرا به چشم پزشک نفرست . کفش کودکی را هر چقدر وصله کنی دیگر اندازه جوان تنومند نخواهد شد .صاحب باغ برای اداره باغ خود نیاز به اجازه کارگر همسایه ندارد . آدم کر را می توان با ایما و اشاره حقیقت را نشانش داد اما آدمی که خود را به کری زده هی ادا در می آورد که منظورت را نمی فهمم .علم پیشرفت کرده چوپان دروغگر هم سایت زده و فریاد میزد گرگ گرگ, تهمت و افترا به یک نفر را در دادگستری رسیدگی می کنند تهمت و افترا به چند صد هزار نفر را به کجا باید لایحه داد ؟ گفته اند اگریک نفر را به ناحق بکشند کل دنیا را کشته اند بیش از بیست هزار مسلمان برای مولا و قائم خود به شهادت رسیدند نحوه محاسبه را چگونه خواهد بود؟ عدالت و انصاف از صفاتی است که باید آگهی مفقودی آنرا به جراید داد.انتظار دارید گلویم را فشار دهید اما فریاد نزنم و جالب است هر با فشار می گوئید لبخد بزن عزیز من وقتی ملکوت را انکار کنیم جای آدمها در جنگل است .دست خالی و فشار عالی و تهمت جاری و دروغ ساری تنها پناهم خدای باریقدرت استدلال و منطق و برهان پائین بیاید میزان فشار و تهمت و افترا و دروغ بالا می رود .وقتی دلیل مسلمان ماندن ترس از ارتداد است نه تحقیق و علم بر آن وای بر مسلمانی قربانی سنت الهی است خدایا همه اسماعیل توایم .در حدیث آمده اگر دیوانه ای گفت قائم آمده تحقیق کنید بابا ما سیصد هزار دیوانه بیائید تحقیق کنید
*****

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

خدایا مرا مجرم بمیران




اگر جرم من اینست که حقایق را می گویم پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
اگر جرم من اینست که انسانها را دوست دارم پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
اگر جرم من اینست که عشق را برتر از نفرت می دانم پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
اگر جرم من اینست که صداقت را برتر از دروغ می دانم پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
گر جرم من اینست که نشر فرهنگ و اخلاق را بر بی فرهنگی و بی اخلاقی ترجیح میدهم پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
اگر جرم من اینست که خدمت به عالم انسانی را بر خیانت بر عالم انسانی ترجیح می دهم پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
اگر جرم من اینست که به وحدت ادیان قائلم و نه اختلاف ادیان پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
اگر جرم من اینست که عزت را بر ذلت ترجیح می دهم پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!
اگر جرم من اینست که ....پس ای اهل عالم بدانید که من مجرمم!!

خدایا مرا مجرم بمیران!!!

عمری که صرف عشق نگردد بطالت است راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است

من مجرم محبت و دوزخ فراق یار واه درون به صدق مقالم دلالت است

گر سر نهم به پای توعین سعادت است ورجان کنم فدای تو جای خجالت است

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

فریادهای خاموش بهائیان در صفحات تاریخ یک قرن و نیم اخیر ایران


فریادهای خاموش بهائیان در صفحات تاریخ یک قرن و نیم اخیر ایران

از یک قرن و نیم پیش به این طرف که دیانت بهائی در ایران ظاهر شده زندگی هر فرد بهائی در این کشور حماسه ای است از جانبازی، استقامت و پایداری در برابر نیروی های جهل، خرافات، واپسگرائی و خشونت. جزئیات این حماسه بزرگ را از زبان هر ایرانی بهائی که در هر نقطه‌ای از این سرزمین متولد شده و رشد و نمو یافته است می‌توان شنید. نکته قابل توجّه آنکه بهائیان علیرغم همۀ ستم‌های موحشی که در این مملکت بر آنها وارد شده است، این سرزمین را مقدّس می‌دانند و به این آب و خاک خالصانه عشق می‌ورزند و پیوسته به آیندۀ درخشان آن امیدوار بوده خواهان آبادانی و سربلندی آن هستند.

سرکوبگری دگراندیشان برای بهائیان واقعیتی است دیرینه که پی‌آمدهای آن تاریخشان را شکل داده است. صفحات تاریخ این آئین سراسر پر است از داستان‌های غم انگیز و اکثراً تکان دهنده‌ای از این ظلم و بیداد دیرینه که همگی مستند و مبتنی بر اسناد و شواهد تاریخی است. این وقایع از آزار و اذیّت بی‌امان بهائیان در همۀ نقاط این سرزمین حکایت دارد، از حمله به منازل و غارت اموال و ضرب و شتم بیرحمانۀ مردمی بی پناه و بی دفاع گرفته تا تحریک عناصر متعصّب در روستاها و حمله به کشاورزان بهائی و آنش زدن املاک و کشتزارهای آنان، حتی به بنحوی وحشیانه به آتش کشیدن دام‌ها و حیوانات اهلی متعلق به بهائیان و قتل و کشتارهای فجیعی که حتّی اطفال شیرخوار و کودکان خردسال و سالمندان ناتوان را نیز با بیرحمی و شقاوتی فوق تصور در بر گرفته است. با کمال تأسف باید اذعان نمود که دادخواهی‌ها و فریادهای عدالت طلبی این مردم همواره در جوّ سنگین و ارتجاعی حاکمیّت ظلم و بیداد بجائی نرسیده و در صفحات تاریخ یک قرن و نیم اخیر ایران خاموش مانده است.

هموطنان عزیزی که امروز شاهد ظلم و ستمی هستند که به ناروا بر ایران و ایرانی وارد می‌شود، شاید ندانند که بهائیان ایران دیرزمانی است در چنگ این نیروهای ظلم و ستم گرفتار هستند و این در حالی است که بهائیان مردمی هستند که بنا بر معتقداتشان ازحمل سلاح و توّسل به خشونت و حتی مشاجرۀ لفظی و توهین و اهانت به دیگران ولو دشمنان و قاتلان خود بکلی ممنوع هستند. جامعه‌ای که تنها سلاح و مقاومتش در مقابل هر ظلمی بر طبق باورهای معنوی‌اش فقظ محبّت خالص به همه انسان‌ها است، بیش از قرنی است که در معرض شدید ترین و دردناک تر ستم‌هائی که تاریخ بشری تا کنون رقم زده است قرار دارد. متأسفانه بواسطۀ تبلیغات و تهمت‌ها و افترائاتی که همان نیروی‌های سرکوبگر علیه این جامعه ستمدیده پیوسته عنوان نموده و می نمایند، اکثریّت ملت شریف ایران نیز از بیم اتّهامات ناروا، خود را از این وقایع بر کنار داشته و اگر حتّی گهگاه بلحاظ منافع خود به صف ظالمان و سرکوبگران نپیوسته‌اند، حداقل در مقابل این بیدادگری سکوت اختیار کرده و ناظری خاموش بوده‌اند.‌

امروزه که ابعاد این ظلم و ستم ناشی از تعصّبات جاهلیّه همۀ ملت شریف ایران را در بر گرفته است، روشنفکران خیراندیشان، مدافعان حقوق بشر، فرهیختگان و انسان‌های راستین و شرافتمند این سرزمین متوجّه شده‌ و می‌شوند که سالهای متمادی بر هموطنان بهائی آنان چه گذشته است و این جمع بی دفاع چه رنج‌ها دیده و چه مصائبی را متحمل شده و با همه این تضییقات همچنان با قلبی سرشار از محبّت نسبت به همۀ انسان‌ها و عشقی پایدار به ایران و ایرانی، در حاشیه جامعه ساکت و آرام و در عین حال با احترام کامل به قانون و مدنیّت و آمادگی همیشگی برای خدمت به مردم زیسته و دم بر نیاورده‌اند. شاید این بیداری و آگاهی بود که جمعی از ایرانیان شریف و فرهیخته را بر آن داشت تا به صدور نامۀ سرگشاده‌ای به جامعه بهائی تحت عنوان "ما شرمنده‌ایم" مبادرت نمایند. در واقع این بیانیه خود طنین و بازتاب پیام عدالت پروری و انساندوستی ایران باستان و صدای افتخار آفرین کورش کبیر، اولین پرچمدار حقوق بشر در جهان است که امروزه از سوی فرزندان خلفش به حمایت از عدل و داد و احترام به حقوق انسان صادر گردیده است.

امروز در مقابل فشار و اختناق و سرکوبی مردم آزادی خواه ایران که حدّاقل حقوق انسانی خود را مطالبه می‌کنند، ایرانیان آزاده و شرافتمند علیرغم حملات خشونت‌ آمیزی که متحمّل می‌شوند، تأکید بر مبارزۀ آرام و صلح دوستانه دارند و این خود نمایانگر آنست که در جهان امروز خشونت تا چه حدّ مردود و منفوراست. قدر مسّلم آنست که حرکت تاریخ بسوی بلوغ فکری بشریّت و تلطیف عواطف انسانی گرایش دارد و لازمۀ این حرکت صلح دوستی، عدالت جوئی، احترام به حقوق بشر و شرافت انسانی و ترویج همزیستی مسالمت آمیز همه انسان‌ها است. به این ترتیب ایدئولوژی‌هائی که بر نفرت و خشونت و انسان ستیزی و تکروی تکیه دارند اعتبار خود را از دست داده روز بروز بیشتر در انظار مردم جهان ناپسند و نامردمی شده در سطح بین المللی منزوی‌‌تر می‌گردند.

بهائیان همانگونه که اشارت رفت علیرغم همۀ ستم‌هائی که متحمّل می‌شوند، بنا بر اصول اعتقادی خود همواره به صلح و دوستی و آشتی و محبّت گرایش داشته، از خشونت و حمله و ضرب و شتم هر انسانی ولو دشمن خونخوار هموار ییزار و برکنار بوده‌اند. از اینرو موضع آنان در هر موقعیّتی مشخّص و معیّن است. آنها بر اثر تربیت اخلاقی خود از کودکی آموخته‌‌اند که از مرز این دشمنی‌‌ها و کینه توزی‌های انسان ستیز که ریشه در دوران بربریت و توّحش بشریت دارد بسی فراتر روند و با صبر و بردباری و ایمان کامل به خرد و بلوغ معنوی انسان، از روی محبّت و شفقت با همه مردمان سلوک نمایند. ذیلاً بیانی از حضرت عبدالبهاء، مثل اعلای آئین بهائی، در مورد چگونگی واکنش بهائیان در مقابل خشونت، نقل می‌گردد تا معلوم آید که روش و سلوک جامعه بهائی در قبال همۀ مصائبی که در طیّ سالیان دراز متحمّل گردیده چه بوده است:

"زخم ستمکاران را مرهم نهید و درد ظالمان را درمان شوید، اگر زهر دهند شهد دهید اگر شمشیر زنند شکر و شیر بخشید، اگر اهانت کنند اعانت نمائید، اگر لعنت نمایند رحمت جوئید، در نهایت مهربانی قیام نمائید و به اخلاق رحمانی معامله کنید و ابداً به کلمۀ رکیکی در حقشان زبان نیالائید." (گلزار تعالیم بهائی صفحۀ 475)

*****

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

آدم ها دو دسته هستند غاز ها و عقاب ها


توی زندگی ، تفاوت آدم ها در نگاهشون به زندگی ، به اندازه تعداد اونهاست . همون طور که صورت ها و ظاهر ادم ها با هم فرق داره ، در افکار و رفتارشون با هم تفاوت دارن .
به نوعی می شه گفت هر انسانی یک کتابه . تا زمانی که بازش نکنی و نخونیش ،اون رو کامل نشناختی ... اصلا هم اسون نیست چون گاهی بعضی کتاب ها اونقدروحشتناک هستند که تا چند وقت از خوندنشون کابوس می بینی و آشفته می شی ولی گاهی خوندن بعضی کتاب ها مثل قران ، حافظ ، اشعار سهراب تا سال ها مستت می کنه چون یک جمله اش می تونه روحت رو دوباره از اول جلا بده و دلت رو صاف کنه ....
توی این دنیا از بچگی ، ما تعلیم داده می شیم و قوانینی برای ذهن بی برنامه و خالی ما وضع میشه که از طرف خانواده ، دوست ، مدرسه و اجتماع خودآگاه ، نا خودآگاه ، مستقیم، یا غیرمستقیم، ارادی و غیرارادی در مغز کوچیک ما جا گرفته که پاک کردن و از اول نوشتن قوانین اراده فولادی و تمرین خیلی زیادمی خواد .
دکتر وین دایر در کتاب عظمت خود را دریابید بحث جالبی می گه :
می گه ادم ها دو دسته هستند غاز ها و عقاب ها . هرگز نباید عقاب ها رو به مدرسه غازها فرستاد و نباید افکار دست و پا گیر غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه . کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده نمی تونه درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش می شه . ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه . عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه .
بدترین چیز ندونستن قوانین عقاب هاست . این که ندونیم چطوری عقاب باشیم .
* غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر می کنند . افکارشون کپی شده هست و اصلا خلاقیت نداره . اکثر مواقع هم همگی با هم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل هم فکر می کنند .
عقاب ها می دونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمی کنه .
* غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره ! هر کسی جای کس دیگه تصمیم می گیره . برای همین اکثر یا دیر به بلوغ (فکری – جنسی – احساسی) می رسن و یا اصلا بالغ نمی شن .
عقاب ها به خلاقیت ذهن هر کس اعتقاد دارن و در زندگی ماهیگیری به فرد یاد می دن و نه ماهی . در محله عقاب ها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسئولیت زندگی کس دیگه رو به عهده نمی گیره .
* غازها از جسمشون بیش از حد کار می کشن و تمام توان داشته و نداشته رو به کار می گیرن و به نتایج دلخواه نمی رسن .
عقاب ها اول تمام جوانب کار رو در نظر می گیرن ، باتوجه به تجارب قبلی و برنامه ریزی های ذهن خلاقشون تصمیم می گیرند و بعد شروع به کار می کنند . عقاب ها ایمان دارند که تلاش جسمی به تنهایی اصلا برای کار کافی نیست .
* غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقاب ها می شن چون حرمت ندارند .
عقاب ها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن .
* غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند که همه انسان ها ، تک به تک از اونها راضی باشند . به جای انجام وظایف و رسالت خودشون ، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست می یارن چون اگر به دست نیارن احساس خلا می کنند ..
عقاب ها می دونند که به دست اوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش رو راضی نگه داره .
* غاز نه نمی گه و همش شاکی هست که چرا باید اینهمه به دیگران توجه کنه .
عقاب در مواقعی که لازم هست ، به راحتی نه می گه .
* غاز شرط اول ارتباط رو صمیمیت بیش از حد می دونه .
عقاب شرط اول ارتباط رو احترام متقابل می دونه .
* غاز نمی خواد باور کنه که دشمنی داره .
عقاب می دونه که باید دشمنش رو ببخشه ولی بهش اعتماد نمی کنه .
* غاز از تجربیات درس نمی گیره و فقط آزار می بینه .
عقاب بعد از گذروندن سختی مسئله ، به فکر پذیرش مسئله و درس های ممکنه هست ..
* غاز از دلش هیچ وقت حرف نمی زنه ..
عقاب با دلش زندگی می کنه .
* غاز یا احساسیه و یا منطقی .
عقاب می دونه که در دورانی از زندگی باید مغز رو پرورش و ورزش دارد و در دورانی دیگه باید دل رو نوازش داد و به حرف های دل بها داد .
* غاز اشتباه نمی کنه .
عقاب می دونه اگر هیچ وقت اشتباهی نکرده ، دلیلش اینه که اصلا دست به عملی نزده .
* غاز جای دیگران زندگی می کنه ..
عقاب می دونه که باید به دیگران کمک کنه ولی جای کسی نباید زندگی کنه چون تجربه خود بودن رو از اون فرد گرفته .
* غاز همیشه همه کار می تونه انجام بده .
عقاب می دونه چه کارهایی رو می تونه انجام بده و چه جایی باید اعلام کنه که از عهده اون بر نمی یاد .
* غاز همیشه مجبوره .
عقاب همیشه مختاره و اگر به جبر روزگار مجبور شد کاری رو انجام بده ، می پذیره و می گه : ترجیح می دم این کار رو انجام بدم .
* زمان غاز تفریح مشخص نیست .
عقاب برای تفریحش برنامه ریزی می کنه و می دونه که فاصله خالی این نت تا نت بعدی در موسیقی ، دلیل دل نشین بودن اون هست .
* غاز همیشه ناراضیه و شاکی و همیشه در حال شناخت عامل این بدبختی هست .
عقاب همیشه راضیه و می دونه هر سختی هم پایانی داره . عقاب باور داره ان مع العسر یسرا .
* غاز عبادت عادتش شده .
عقاب تکرار و عادت و روزمرگی رو مرگ دل و پرستش می دونه .
* غاز نسبت به عقاب یا احساس برتری می کنه و یا احساس ضعف .
عقاب باور داره برتری وجود نداره . اصل فقط تفاوت است که باعث برتری کسی بر کس دیگه نمی شه .
* غاز زیاد از مغزش کار می کشه البته بدون بهره وری لازم .
عقاب مفید فکر می کنه و از اشتباهاتش درس می گیره .
* غاز می خواد غاز باشه چون غاز بودن و نپریدن خیلی اسون تر از پرواز و اوج گرفتن هست .
عقاب بر عقاب بودن اصرار داره ، حتی اگر بارها به مدرسه غازها رفته باشه و به خاطر عقاب شدن بهای سنگینی رو بپردازه .
**** یک نکته کنکوری برای عقاب ها
غازها همیشه می خوان یک عقاب یک جور دیگه باشه ، یک جور دیگه عمل کنه ! براشون ارتباط هیچ وقت کافی و رضایت بخش نیست .
دقت کن : غاز چون خودش رو نپذیرفته و خودش رو درست نمی شناسه ، از تو می خواد که یه جور دیگه عمل کنی ! هیچ وقت براش رضایت بخش نیستی و عملا بهت می گه که براش کافی نیستی چون همیشه یه کاری کم کردی !
سعی کن خودت باشی و بهترین نقش رو داشته باشی (به عنوان دوست - همسر - خواهر - برادر - بچه) ولی سعی نکن که خودت رو مجبور کنی که طبق خواست اون خودت رو تغییر بدی . اون ناراضی به دنیا اومده و از دنیا می ره . از زندگی عقب نیفتی چون قرار نیست که غاز باشی
.

عقاب باشید و سربلند
*****

گر از ایران جدا گردم...


گر از ایران جدا گردم به دنبال کجا گردم
وطن اینجا وفا اینجا همه عشق و صفا اینجا
عزیزان خدا اینجا بدیع اینجا منا اینجا
شهیدان بها اینجا
اگر دستم کمی تنگ است اگرپایم کمی لنگ است
اگر بر فرق من سنگ است گریز از کشورم ننگ است
گر از ایران جدا گردم
به دنبال کجا گردم
*****

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

بهائی جرم یا عقیده ؟؟؟؟؟


بهائي جرم يا عقيده ؟
در روزهاي اخير مطرح ميشود چرا دكتر شاه بهائي بود ؟
چرا رئيس هواپيمائي كشوري بهائي بود ؟
چرا برخي بزرگان و مسئولين بهائي بودند ؟
در سئوالات فوق شما چه مشاهده مي كنيد ؟
برخي افراد به علت لياقت به مقام و منصبيرسيدند مشكل در كجاست ؟
در زمان قاجار برخي فرياد زدند بهائيان طرفدار مشروطه هستند اما آيا امروز اينان خود را طرفدار مشروطه ميدانند يا بهائيان را؟
در زمان قاجار و رضا شاه گروهي وا دينا بلند كردند كه بهائيان دارند مدرسه دخترانه تاسيس
مي كنند مردم قيام كنيد .و بهائيان نجس را بكشيد آيا امروز در رسانه مطرح ميشود كه بهائيان اولين مدارس را افتتاح كردند ؟
در زمان پهلوي و قاجار حمام هائي توسط بهائيان داري دوش افتتاح شد كه فرياد متعصبين بلند شد كه آب دوش آب كر نيست وآب خزينه بايد باشد آيا امروز كسي از حمام خزينه طرفداري مي كند ؟
ورود موسيقي فرياد بسياري از مذهبيون متعصب را به آسمان رساند ولي امروزدر صدا و سيما موسيقي ركن اصلي شده است .
ورود زنان به مسايل اجتماعي و حق راي زنان نظر بهائيان بود و متعصبين مخالفت شديد داشتند.
آيا امروز كسي مي گويد زنان حق راي ندارند ؟ وحق ورود به كار و تلاش راندارند؟
براستي بدانيد كه مجلس به تدريج در حال تصويب بسياري از قوانيني است كه روزي شديدا با آن مخالف بودند تساوي ديه زن و مرد تساوي حق ارث و بسياري ازمسايل ديگر كه به تدريج به تصويب خواهد رسيد بانكداري بر اساس بهره عادلانه خواهد بود هرچند كه فعلا بانك ها رعايت عدالت را نمي كنند و از بانكهاي خارجي بهره بيشتري مي گيرند آيا كسي ميگويد ميتواند بانك را بدون بهرهپيش برد ؟
پس اين مسائلي كه اينان خود قبول دارند و با بهائيان تا حدودي مشترك هستند،
پس اختلاف بر سر چيست ؟
حقيقت اين است تا چند سال پيش چه در تجارت ياصنعت يا روشهاي زندگي مشكلترين امر قبول تغيير و تحول بوده است وهنوز هم بسياري از مردم باتغيير و تحول به صورت يك جرم نگاه مي كنند مسئله بهائي و عقيده بهائيان نيست مسئله قبول تحول در تمام ابعاد زندگي است اقتصاد و حقوق و روابط فردي و اجتماعي و هزاران زمينه نيازمند تغييرو تحول اساسي است و اين يعني لزوم تحقيق و تفكر و عدم تعصب و عدم تقليد اين يعني مشورت و عدم خودمحوري .
پس چرا بهائي را جاسوس مي نامند ؟ دين دستساخته مي گويند ؟
يك مثل بزنيم و البته در مثل مناقشه نداريم در قديم بقالي داشتيم كه صدها جنس را درهم وبرهم نگاه
مي داشت كاري ه مبه تاريخ مصرف كالا نداشت و تخصصي هم نگاه نمي كرد ولي بعد از مدتي يك سوپر جديد تاسيس شد كه چيده مان جالبي داشت واجناس لازم و تازه مي آورد و تاريخ مصرف را دقت مي كرد و نحوه برخورد اوهم بر مبناي احترام و روابط متقابل بود . بقال قديم ديد مشتري كم شده و شايع كرد كه اجناس سوپر ماركت چنين است وچنان و مردم را ترساند آما بعضي رفتند و ديدند كه اجناس سوپر هم تازه است و هم استاندارد .
صاحب سوپر پيش بقال آمد وگفت: من با تو دشمني ندارم تو هم بيا و روش هاي مرا نگاه كن و اگر عيبي دارد بگو . بقال عصباني شد وگفت : من و اجداد من صدها سالاست كه اينگونه كار ميكنيم و چند نفر را اجير كرد تا بساط سوپر ماركت رابهم زده و به آتش بكشند .
آتش شعله كشيد و داستان سوپر و شدت آتش به روستاها و شهرهاي ديگر رسيد وصاحب سوپر مجهزتر و قوي تر شروع كرد و مشتري او دهها برابر شد .بلند مي گويم 165 سال است كه ظهور جديدي آمده است با آتش زدن فقط باعث آگاهي بيشتر مردم خواهيد شد .
ديروز محاسبه با چرتكه بود و هنوز هم خيلي ها در بازار ايران ورود كامپيوتر را تحمل ندارند .
ديروز باربري با اسب و قاطر بود امروز هنوز ميخواهند گاري را حفظ و وانت و كاميون را فرهنگ وارداتي مي دانند .ديروز وسيله ارتباطي پيك و چاپار و جارچي بودامروز اينترنت و ماهواره آمده ولي هنوز مي خواهند اينترنت را منفي جلوه داده و دود را جايگزين نمايند .
ديروز معلم چوب و فلك داشت و امروز بر مبناي روانشناسي رشد فعاليت مي كند ولي هنوز هستند كه مي گويند تا نباشد چوب ترفرمان نبرد گاو و خر ديروز زنان در پستو پنهان بودند و امروز درجاي جاي جهان زنان در عرصه علم و صنعت و تجارت و حقوق و ديگر زمينه ها مطرح هستند جاي تاسف است كه خيلي ها مايل هستند زنان را نصف مردان دانسته و ناقص العقل معرفي كنند .ديروز موسيقي حرام و خريد و فروش آلات موسيقي جرم بود و امروز يكي ازابزار مهم ترقي روح و روان انسانها به شمار ميرود و ركن رسانه هاي شنيداري و ديداري است آيا نيستند كساني كه موسيقي را ابزار ورود جهنم ميدانند ؟
تغيير و تحول و فكر و فرهنگ و آداب و روشهاي زندگي يك حقيقت مسلم است وكساني هستند كه زندگي خود را وقف اين امركردند چه بهائي يا غير بهائي وبسياري هستند كه اين تغيير و تحول را گناه
وجرم تلقي كرده و به مبارزه با بانيان اين تغيير و تحول مشغول مي شوند . وچون نمي توانند به وضوح بگويند با تغيير و تحول و تجدد مخالفند رنگ وبوي مبارزه سياسي به آنميدهند .پس اگر مي بينيد و ميشنويد كه از بهائيان به عنوان بانيان وابستگي سياسي سخن ميرانند از همسايگان و دوستان و همكاران بهائي خود هم بپرسيد و خود با چشم و گوش خود قضاوت كنيد و راي از پيش صادرشده را نپذيرد...

*****