۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

بياييد که جان دل ما رفت

 
 

بياييد ، بياييد که جان دل ما رفت

بگرييد ، بگرييد که آن خنده گشا رفت

برين خاک بيفتيد که آن آلاله فرو ريخت

برين باغ بگرييد که آن سرو فرا رفت

درين غم بنشينيد که غم خوار سفر کرد

درين درد بمانيد که اميد دوا رفت

دگر شمع مياريد که اين جمع پرکند

دگر عود مسوزيد کزين بزم صفا رفت

لب جام مبوسيد که آن ساقي ما خفت

رگ چنگ ببريد که آن نغمه سرا رفت

رخ حسن مجوييد که آن اينه بشکست

گل عشق مبوييد که آن بوي وفا رفت

نواي ني او بود که سوط غزلم داد

غزل باز مخوانيد که ني سوخت ، نوا رفت

ازين چشمه منوشيد که پر خون جگر گشت

بدين تشنه بگوييد که آن آب بقا رفت

سر راه نشستيم و نشستيم و شب افتاد

بپرسيد ، بپرسيد که آن ماه کجا رفت

زهي سايه ي اقبال کزو بر سر ما بود

سر و سايه مخواهيد که آن فر هما رفت


ــ هوشنگ ابتهاج سايه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

چه شد ؟




چه شد که کشور ایران چنین شده ویران
به دست مدعیان شریعت و ایمان
چه شد که سیل ریا و دروغ و ظلم و ستم
ربود صدق و صفا و عدالت از میدان
چه شد که دین به سیاست بگشت آلوده
نه اعتبار به این ماند و نه قرار به آن
چه شد که مهر درخشان بینش و دانش 
به زیر ابر تعصب شد این چنین پنهان
چه شد که چهره ی زیبای دختران و زنان
دوباره گشت نهان در حجاب کوردلان
چه شد که شادی و نشاط و شوق و آزادی
دریغ گشت چنین ظالمانه از نسوان
چه شد کبوتر صلح و کجاست قمری مهر
چگونه جان برهانند ز جور این طوفان
چه شد که بلبل شیرین نوا پرید از شاخ
چو جورِ بادِ خزان دید و حمله ی زاغان
چه شد که شمع فسرد و برفت پروانه
غزالِ پای بسته بگردید طعمه ی گرگان
چه شد که جمله جوانان میهن کوروش
به جرم صدق و شجاعت شدند در زندان
چه شد که قاضیِ قادر نداد حُـکم به عـدل
به حُکمش اوبگرفتند ز بیگناهان جان
چه شد که آه سحرگاهان مادرانِ حـزین
نکرد در دل قاضی اثر و نه در حُکمران
چه شد شکایـتِ جمع گرسنگان نرسید
به سمع حاکم شهر و به گوش پُـرخوران
چه شد که مسکنِ اطفالِ بی پناه و فقیر
شدست زاغه ی نا امن و کنج هر ویران
چه شد که ثروت سرشار خاکِ گوهرخیز
به دست جمله حریصان چنین شده تالان
چه شد که اهل هنر را چنان برنجاندند
که ترک خانه نمودند و هم سر و سامان
چه شد شکست نی و بربط و چغانه و چنگ
کزان شکست دلِ عاشـقان و مشتاقان
چه شد که حق سخن گفتن و سرودن شعر
ز شاعران بگرفتند و هـم ســخنرانان
چه شد که طالب دانش گریخت از خانه
به جستجوی علم به هر جا چه چین و هندوستان
چه شد که جان بگرفتند و کار و کاشانه
ز پیـروان وطـــنخواهِ سایر ادیان
چه شد ز مدرسه راندند جوان دانش خواه
به جرم راستی و فهم و جرأت و ایمان
چه شد معلم آگاه را بیازردند
که بود منبع علم وخصایل انسان


*****


۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

آدميت مرد، گر چه آدم زنده بود


آدميت مرد، گر چه آدم زنده بود


از همان روزي که دست حضرت قابيل

 گشت آلوده به خون حضرت هابيل

از همان روزي که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني، در خونشان جوشيد

آدميت مرد، گر چه آدم زنده بود

از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ آدميت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه ی دنيا ز خوبي ها تهي است

صحبت از آزادگي، پاکي، مروت، ابلهي ست
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست

قرن موسي چومبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است

من که از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناري در قفس
از غم يک مرد در زنجير
حتي قاتلي بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرين ايام، زهرم در پياله
اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند

هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

فرض کن
مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست

فرض کن
يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن
جنگل بيابان بود از روز نخست

در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور

صحبت از مرگ «محبت»، مرگ عشق
گفتگو از مرگ «انسانيت» است

فریدون مشیری


۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

گرمابه جمهوري اسلامي






گرمابه جمهوري اسلامي

حكايت حكومت و دولت در جمهوري اسلامي مَثَل گرمابه است، و پست و مقام و مسئوليت، لُنگ اين گرمابه، اين لنگ ساعتي در اختيارتوست و بعد از تو ديگري بر كمر مي‌بندد، اگر آنرا در حمام از تو بستانند، مكشوف العوره خواهي شد، بايد دستي در پيش و دستي در پس بگيري و از حمام بدر شوي، ممكن است كودكان خيره سري هم در حمام باشند و تو را بدون لنگ ببينند و هو كنند - كه هميشه هستند - انگار براي اين كار زاده شده اند و حقوق مي‌گيرند!


اين پست و مقام ستارالعيوب است، تا مي‌توانيد به هر حيله و ترفند، اين لنگِ پست و مقام و مسئوليت را نگه داريد، اگر لازم شد مدح و ثنايي بگوييد، دستي ببوسيد، يا در جايي شتر ديديد، نديديد! الاهم و في الاهم كنيد، شما كه آبرويتان را مفت بدست نياورده ايد، لنگ را بچسبيد! تا بر دولت و وزارت و وكالت تكيه زده ايد عيبتان مستور و پرونده‌ها مختومه است! واي به روزي كه لنگ از شما بستانند، همان چاكران و نوكران و دستبوسان آستان، شما را هو مي‌كنند! از گذشته عبرت بگيريد، شما نيز گذشته‌ي آيندگانيد! اين شتري است كه در خانه همه مي‌خوابد!

 دولت اول: يادش بخير، در خيابان‌ها فرياد مي‌زديم: " بازرگان، بازرگان، نخست وزير ايران" چه شد؟ بي آبرويش كردند، مجلس ختمي هم نمي‌توان برايش گرفت، به جرم عضويت در حزب او، زندان‌هاي طويل المدت مي‌برند!

 دولت دوم:  ابوالحسن بني صدر را مي‌گويم، آخوندزاده بود، پدرش عالم اول همدان بود، امام به پدرش علاقه‌مند بود، بيش از يازده ميليون راي داشت، چه شد؟ با چهره گريم شده از كشور گريخت! لنگش را كه گرفتند، ديگر در ملاء عام نتوانست ظاهر شود!

 دولت سوم: دولت شهيد رجايي، كمتر از يك ماه دوام داشت، شانس آورد كه با لنگ در حمام شهيد شد، اگر زنده مي‌ماند، لنگش مي‌ستاندند و مثل بقيه مي‌شد، پس بياييد - به قول شهيد باكري- دعا كنيم كه شهيد شويم، ظاهراً مسئول خوب در جمهوري اسلامي، شهيد است!

 دولت چهارم: مهندس موسوي، او كه از سران فتنه است و افراطي‌هاي جناح راست براي اعدام او عجله دارند، در خيابان‌ها و در تظاهرات دولتي هم به او ناسزا مي‌گويند، در كنار نماز عبادي سياسي جمعه هم عكس او و ديگر سران فتنه را در آتش منتشر مي‌كنند! يكي او را انگليسي و ديگري او را عامل موساد مي‌نامد!

 دولت چهارم: آيت الله هاشمي رفسنجاني، او را كه ريشه فتنه مي‌خوانند و احمدي نژاد و مشايي و فاطي رجبي و. . . او را مفصل هو كرده اند، شعارهاي 9 دي را فراموش نكرده ايم: " تاجر ورشكسته برگرد به باغ پسته " و شعار عليه فرزندانش!

 دولت پنجم: حجةالاسلام و المسلمين سيد محمد خاتمي، او هم كه در آتش سران فتنه مي‌سوزد و عده‌اي معتقدند بايد او را اعدام كنند يا دست و پايش را از خلاف بريد! 
 
دولت ششم: هنوز لنگ بر كمر دارد، گاهي لنگ بالا مي‌رود و كساني هو مي‌كنند، مثل ماجراي مشايي و رحيمي و كردان و فقيه و يك ميليارد دلار و. . .! واي به روزي كه لنگ از او بستانند! آن وقت است كه ديگر نمي‌توان با رانت لنگ از محاكمه فرار كرد!

پس‌اي دولتمردان؛ عليكم باللنگ، اوصيكم باللنگ، استعينوا باللنگ، اگر مي‌توانيد با خود لنگي به همراه بياوريد، هرچند حمامي اجازه خروج لنگ از حمام را نخواهد داد!


۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

بگذارید این وطن دوباره وطن شود



    • بگذارید این وطن دوباره وطن شود

      بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
      بگذارید پیشاهنگ دشت شود
      و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید




       ( این وطن هرگز برای من وطن نبود )

      بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند
      بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
      سرزمینی که در آن ، نه شاهدان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
      نه ستمگران اسبابچینی کنند
      تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد




      ( این وطن هرگز برای من وطن نبود )

      آه ، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را
      با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند
      اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زنده گی آزاد است
      و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم




      آه ، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
      سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است
      و باید بشود !
      سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد
      سرزمینی که از آن ِ من است




      آه ، آری
      آشکارا می گویم
      این وطن برای من هرگز وطن نبود
      با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود
      رویای آن
      همچون بذری جاودانه
      در اعماق جان من نهفته است
      ما مردم می باید
      سرزمین مان ، معادن‌مان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان
      کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم
      و بار دیگر وطن را بسازیم



      لنگستن هیوز
      ترجمه : احمد شاملو









۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

دست نوشته ای از نوید خانجانی


وقتی به همراهان زندانی و مهاجرم فکر می کنم
تمام سلول هایم درد می گیرد،
در این چند سال چه به ما گذشت؟
شاید شبیه درد زایمان یک زن
اما از این درد تنها چیزی که خلق شد خاطرات تلخ بود
دیگر حتی لغت تراژدی نمی تواند حق مطلب را برای این درد ادا کند
سماء
ایقان
حسام
سپهر
سارا
درسا
واحد
چه به سر ما آمد؟
ته این داستان چیه؟
چند نفر دیگر باید در این داستان قربانی شوند؟

با تمام این اتفاقات
دوست دارم چشم های خودم را ببندم
دوست دارم لیوان چایی ام را مثل قدیم در دست بگیرم
و فکر کنم روزی ما پیروز خواهیم شد
و شاید...
روزی خاطراتمان بوی غم و طعم تلخ نداشته باشد
و شاید...

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

نامه سرگشاده جمعی از دانشجویان محروم از تحصیل بهائی




می خواهند رویای ساختن کشورمان را بگیرند

نزدیک به 32 سال از انقلاب اسلامی می گذرد، انقلابی که تساوی حقوق همه ی مردم و رفع هر گونه تبعیض و نابرابری را از مهمترین ارزش های خود می دانست. حال با گذشت سه دهه هنوز هم جوانان بهائی ایران همچون بسیاری از پدران و مادران خود، از یکی از حداقل حقوق انسانی خود یعنی حق تحصیل محرومند.

30 سال است که ما بهائیان از تحصیل در کنار دیگر هموطنانمان محرومیم، اما به آن عادت نکرده و نمیکنیم، برای بدست آوردن حق خود تلاش می کنیم تا بتوانیم بر روی صندلی های دانشگاه در کنار دوستانمان با هر عقیده و مرامی بنشینیم و در کنار هم رویای ساختن کشورمان را روی تخته سیاه ترسیم کنیم.

24 سال گذشت از روزی که دانشگاهمان تاسیس شد. دانشگاهی که با فداکاری های فراوان در خفقان دهه شصت تاسیس شد تا بتواند شرایطی فراهم کند هر چند ناقص، تا بتوانیم به تحصیل علم بپردازیم. دانشگاهی که تحصیل در آن حق ما نبوده و نیست، تنها کور سوی امیدی بود که با محدودترین امکانات به تحصیل علم مشغول شویم.

امروز باز هم به مانند تک تک ثانیه های 30 سال گذشته، حق تحصیل ما مورد تعرض قرار گرفت. اینبار با مشت آهنین بازداشت، تفتیش، احضار و شکنجه. مسئولین ما، اساتید ما و همکلاسی های ما را بازداشت کردند تا بتوانند به خیال خود آخرین سنگر ما که همان تحصیل در دانشگاه مجازی بهائی است را از ما بگیرند. اما تحصیل حقی نیست که کسی به ما داده باشد تا بتواند روزی آن را از ما بگیرد. ما راه خودمان را پیدا خواهیم کرد. هر چند در این راه سخت ترین فشارها را متحمل شویم. بازداشت شویم، منازلمان مورد هجوم قرار گیرد وسایلمان ضبط شود، اساتید، مسئولین و دوستان دانشجویمان به گروگان گرفته شوند، اما ما راه خود را پیدا خواهیم کرد و دوباره محکمتر از قبل خواهیم ایستاد.

ما در این تبعیض تنها نیستیم. دوستان دگراندیشمان هم که رویای مشترکی با آنها داریم هم از حق تحصیل محرومند. آنها هم مانند ما طعم بازداشت و فشار را چشیده اند اما همچون ما ایستاده اند. ایستادگی آنها ما را دلگرم می کند و نوید روزی را می دهد که دست در دست یکدیگر کشورمان را بسازیم. کشوری بدون تبعیض، که در آن رنگ، نژاد، ملیت، جنسیت، مذهب و طبقه، عامل برتری نباشد.

ما با تمام مشکلات در ایران ماندیم، چون رویایی داشتیم، رویای ساخت کشورمان را در کنار یاران دبستانیمان. با تمام مشکلات هنوز هم رویایمان را داریم. هر چه را از ما بگیرند رویایمان را نمی توانند. رویایی که بازگشتمان را به دانشگاه ها تضمین می کند، رویایی که آزادی زندانیان عقیده و وجدان را معنا می کند. رویایی که به تحققش ایمان داریم.


تا تحقق رویایمان ایستاده ایم

*****