۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

عشق


" عشق "
مرغ عشق شبي به سراغ دل آمده بود و آواز هستي مي خواند .
از او پرسيدم : چه ديده اي كـه چنين مستي ؟
نگاهي به صورتم انداخت و گفت : خانه اي امن يافته ام .
بـا تعجب پرسيدم : كدام خانه ؟
جواب داد : قلبِ عاشقت را مي گويم
گفتم : لانهء قبلي ات چه شد كه اينجا آمده اي ؟ آيا آنجا را خراب كرده اند و يا خودت از آنجا گريختي ؟
با غرور چرخي زد و آرام در كنارم نشست و با صدائي مهربان پاسخ داد :
اي جوانِ عاشق ؛ چه نشسته اي كه من در قلب هاي عاشق لانه داشته ام كه صاحبان آنها چنان از عشق اوج گرفتند كه من ديگر نتوانستم به آنها برسم . گفتم : قصهء عاشقي آنها را برايم بگو ، مي خواهم بدانم . لبخندي از رضايت زد و پرسيد :
گوش دلت تابِ شنيدن دارد ؟
با غرور گفتم : آري . زودتر بگو كه ديگر تحمل ندارم .
گفت : صاحبِ خانه هاي قبليِ من همگي جوان بودند و پرشور ، عاشق بودند و پرغرور ، مهمان نواز و مهربان . و چون كوه استوار . پرسيد : قصهء بديع را شنيده اي ؟
ملتمسانه گفتم : بگو ، مي خواهم بدانم
پاسخ داد : بديع هفده ساله بود كه عاشق شد . عاشق بهاء . او پيك عشق شد و به ميدان فدا شتافت . هنگامي كه زير ميله هاي داغِ جلادان�' گوشت و پوستش مي سوخت لبخند مي زد . هنگامي كه بوي گوشت سوخته اش فضاي اطاق را پر كرده بود ، زير شكنجه مي رقصيد و بشكن مي زد . و آن گاه كه جلادان ، سرش را با گرزِ ظلم كوبيدند از صورتِ جوان و مهربانش چيزي پيدا نبود جز لباني خندان كه قهقهء عاشقي سرداده بود .
و آن گاه او پَر گرفت و من ماندم
گفتم : باز هم بگو ، مي خواهم بيشتر بدانم .
پرسيد : هيچ نام مونا را شنيده اي ؟ جواني شيدا ، اهل شيراز ، او هم عاشقانه به قربانگاه عشق رفت . مهربان بود و زيبا . ولي عاشق و شيدا . او عاشقانه مي زيست ، عاشقانه نَفَس مي كشيد ، عاشقانه راه مي رفت و عاشقانه خدمت مي كرد او عاشقانه طناب دار را بوسيد و پاي چوبهء دار ، سجدهء عشق به جا آورد . هنگامي كه او به سوي محبوب بي همتا پرواز مي كرد ، من فقط مي نگريستم و اشك حسرت مي ريختم . خوشا به حالش كه زيبا اوج گرفت و پريد .
مرغ عشق ، سكوت كرد . نگاهي به صورتش انداختم ، قطرهء اشكي از چشمش جاري بود ، ولي لبخندي مهربانانه داشت . گفتم چرا ساكت شدي ؟ باز هم بگو ، خواهش مي كنم بگو گفت : قصهء عشق زرين را مي گويم . او دوست مونا بود . جواني پر از انرژي ... و چون كوه استوار ... دلي عاشق داشت و قلبي شيدا .. او همچون مونا و بديع به قربانگاه عشق رفت . پرواز كرد و اوج گرفت .
اين بار مرغ عشق نگذاشت من كلامي بگويم و گفت : چه بگويم . از طپش كدام قلب عاشق زمزمه كنم ؟ از سليمانِ عشق كه تن خود را به عشق بهاء ، نوراني كرد بگويم يا از انيس جوان ؟ از قدوس عاشق . يا باب الباب شيدا ؟ و يا هزاران عاشق ديگر كه عاشقانه جان فدا كردند و به اوج آسمانِ عشق پرواز نمودند و ... من نگريستم و اشك شوق ريختم ... نگاهي به من انداخت و گفت :
اي كاش قدرت آن را داشتم كه آخرين طپش هاي قلب عاشق را ، هنگامي كه لحظهء وصال را نزديك مي بيند ، براي تو بازگو كنم . اي كاش مي توانستم معني عشق را از صداي قلب آنها در هنگام شهادت براي تو بگويم و يا رقص عشقِ آنها را در قربانگاه فدا برايت به تصوير بكشم ... اي كاش مي توانستم ، از قلب روح الله برايت بگويم و يا ازجانبازي هزاران شير ديگر در بيشهء وفا ... ولي افسوس كه قدرتِ آن را ندارم ...
بگذار قصه اي ديگر بگويم . ا زدو ستان تو كه هم اكنون چون تو جوان و پرانرژي هستند در آن هنگام كه كودكاني معصوم بودند و زيبا ... چگونه و با چه كلامي آن حال را وصف كنم ؟ هنگامي كه آنها با دستان كوچك و معصوم خود ، تنِ پاره پارهء پدران و مادران خود را عاشقانه تقديم سلطان عشق مي كردند و لبخند مي زدند لبخندي معصومانه ... و عاشقانه زمزمه مي كردند : لك الحمد يا مقصود العالم و لك الشكر يا محبوب الافئده المخلصين ..نگاهي به صورتم انداخت و گفت : اشك نريز . به دوستان جوانت افتخار كن . گفت : حال تو هم جواني و استوار . قلبت صاف است و جلوه گاه عشقِ بهاء ... پس همتي كن ، اين ايام از دست نرود بگذار در آينده اي نزديك قصهء اوج گرفتن ترا براي عاشقي ديگر بگويم و لحظهء پرواز ترا به آسمانِ عشق ، براي ديگران به تصوير بكشم ... آري دوست جوان من ... چون دوستانت عاشقانه زندگي كن و عاشقانه نفس بكش و عاشقانه اوج بگير . زيرا چشم هاي سلطان عشق منتظر رسيدنِ قلب پاك تست .... او ، با ل عنايت كرده و در اوج ملكوت نظاره گرِ پرگشودنِ تست . پس چشم هاي مقدسش را منتظر نگذار و قلب رنج كشيده اش را به نغمهء عشقِ تبليغ شاد كن
جز ديدن رويت به دو عالم هوسم نيست
مفتون رخت هستم و پرواي كسم نيست
كوته نكنم دست زدامان وصالت
هر چند كه بر دامن تو دسترسم نيست
آنان كه ندا از لب جانانه شنيدند
از هرچه در اين كون و مكان بود بريدند
سر را به فدا پيش قدومش بنهادند
بر شمع وجودش همچو پروانه پريدند

*****

۱ نظر:

محسن گفت...

Great! That's a pity that Bahai people cannot sit in the same classes as other Iranians sit. Can I be a volunteer teacher for this university?